Santa Claus

And then It was Us...

Santa Claus

And then It was Us...

پیر مرد

پیر مرد

در خونه کاهگلیش رو باز کرد.دستاش رو دید که رو دستگیره فشار می آوردن. دستایی که یه روزی لطافت غنچه های گل سرخ رو داشتن اما حالا زمخت پینه بسته با کلی چین و چروک.

پاشو گذاشت توی کوچه. روی اولین پله ی گلی. کل کوچه رو برف باکره پوشونده بود. پوتینای گرمش پاهای پیرش رو حسابی گرم کرده بودن.شال سرمه ایش رو کشید جلوی صورتش. کمر خمیدش رو صاف کرد پا گذاشت تو کوچه.کوچه ای که تمام خاطرات بچگیش اونجا بود.اون دویدنا دنبال پسر مش رضا. صدای مادرش که صداش میزد: "بیا نون بخوریم." مادر مهربونش که رفته بود. از صدای آهش چند تا از برفا آب شدن. پا گذاشت تو کوچه.

صدای قار قار کلاغا توی کوچه ی یخ زده.کلاغهای روی صنوبرهای پر از برف یا توی کاجهای پوشیده از برف. آروم آروم به سمت خورشید قدم ورداشت. هر دو طرفش دیوارای کاهگلی. با هر گذری یک خاطره با هر قدمی یک آدم. هیچ جا وا نستاد تا رسید دم خونه منوچهر.

چقدر عاشق دختر منوچهر بود اما بی وفا تنهاش گذاشت. بعد از این همه سال باورش نمی شد که چقدر دوسش داشت.قطره های گرم اشکش برف زیر پاش رو آب کرد. آروم به راهش ادامه داد.غروب شده بود و خورشید داشت تو وسعت دشت پوشیده از برف میمرد.

                                   

                                                  از خونش اومد بیرون. یک نقطه ی سیاه بود که تو برفای سفید و خورشید قرمز داشت میرفت. 

 

 

 

میلاد کامکار

Umbrella

“Umbrella”

Her father had bought the umbrella recently. It was a beautiful, trendy red umbrella. She was so happy and proud of it and loved it that much that if you had asked, I would say in those moments her umbrella was the most important thing in her little world.

 It was pouring cats and dogs, but because of the childish fear of her lovely umbrella being spoiled she couldn’t open her umbrella. She was walking just under the flood of rain drops without daring to open her beautiful and worthy umbrella.

All her hair and little body was now soaked with the rain, but she didn’t want to open her umbrella. She continued her walk and just went on and on till she suddenly saw a little boy just her age. He wasn’t any of her friends, but she felt a strong desire for the boy.  He was walking under the rain without an umbrella and he was as soaked as she. A sudden fear, a childish dream and then she was running after him. And then she reached him. Without a moment of hesitation she opened her umbrella and said: “you can stand under my umbrella”

 

Milad Kamkar