پیر مرد
در خونه کاهگلیش رو باز کرد.دستاش رو دید که رو دستگیره فشار می آوردن. دستایی که یه روزی لطافت غنچه های گل سرخ رو داشتن اما حالا زمخت پینه بسته با کلی چین و چروک.
پاشو گذاشت توی کوچه. روی اولین پله ی گلی. کل کوچه رو برف باکره پوشونده بود. پوتینای گرمش پاهای پیرش رو حسابی گرم کرده بودن.شال سرمه ایش رو کشید جلوی صورتش. کمر خمیدش رو صاف کرد پا گذاشت تو کوچه.کوچه ای که تمام خاطرات بچگیش اونجا بود.اون دویدنا دنبال پسر مش رضا. صدای مادرش که صداش میزد: "بیا نون بخوریم." مادر مهربونش که رفته بود. از صدای آهش چند تا از برفا آب شدن. پا گذاشت تو کوچه.
صدای قار قار کلاغا توی کوچه ی یخ زده.کلاغهای روی صنوبرهای پر از برف یا توی کاجهای پوشیده از برف. آروم آروم به سمت خورشید قدم ورداشت. هر دو طرفش دیوارای کاهگلی. با هر گذری یک خاطره‚ با هر قدمی یک آدم. هیچ جا وا نستاد تا رسید دم خونه منوچهر.
چقدر عاشق دختر منوچهر بود‚ اما بی وفا تنهاش گذاشت. بعد از این همه سال باورش نمی شد که چقدر دوسش داشت.قطره های گرم اشکش برف زیر پاش رو آب کرد. آروم به راهش ادامه داد.غروب شده بود و خورشید داشت تو وسعت دشت پوشیده از برف میمرد.
از خونش اومد بیرون. یک نقطه ی سیاه بود که تو برفای سفید و خورشید قرمز داشت میرفت.
میلاد کامکار
یعنی همه ی عمرش تنها بود؟
نبایدتمام داستانهایت با مردن تمام شود.
سلام.
مرگ بخشی از زندگیه. چه اشکالی داره آدما ته قصه بمیرن؟
این پیرمرد تو زندگیش حسرتی نداره. خاطرات خوششو داشته. زندگیشو کرده. بالاخره هر داستانی یه روز به آخر میرسه.زندگیم تموم میشه. مهم اینه که چه جور زندگی کرده باشی(قضیه ی همون پله ها که تو زندگی من واست نظر گذاشتم).فکر میکنم پیرمرد از زندگیش راضی بوده. یه مادر مهربون یه بچگیه به یاد موندنی و یک نفرو واسه دوست داشتن. مگه آدم بیشتر از این چی میخواد از زندگیش؟