Tomorrow
Silence of midnight was all I could hear. Sitting on the station, I was the only person not home at that hour. Even the animals had left the roads and were in their nests. But me, I was still sitting in the dark station.
For an old man of 77 it is so hard to sit somewhere in the darkness for a car to pass by and give him a ride. But I was used to it.
Tonight was 27th birthday. 27 long years, every night, I would wait here for a car to pass by and give me a ride. But none passed and so, I went toward my car. A Bentley Cantonal GP, costing more than 400,000 dollars. I have thousands of cars, but these ones; they would remind me of something. I always ride a Bentley for my nightly waiting. I starts engine and headed home.
Again none, nothing, no one...
No one is at my home. I could have as many houses in the world as I want. It doesn’t matter where or how big. I can buy it, because I am the richest man in the world, but… but no one is in my home. No matter where it is located.
I open one of my houses doors and go inside.
I go toward TV. I look at it, but I won’t turn it on. It has nothing left in it. No NEWS, no movies, no… nothing. It is not much different when it is on.
What will happen tonight? No one can guess. Tonight is Christmas, but no one had sent me a card. What is the difference between Christmas and other nights if you don’t have somebody to celebrate it with? To congratulate it to? To be happy with? No… there is no difference. So nothing happens tonight.
I go into the bed room which I had searched for, for 5 minutes and I climb the bed and I lay on it.
I have the next day to wait for a car to pass by and give me a lift. I have the next day to meet someone to share my wealth with. To share my cars with. To share my houses with.
One to tell me I am not the only living human in the earth…
M. Kamkar
HI
I've enjoyed it alot.....tnx....
some day that car will pass by and give you a lift...because you're not the only person on the earth...
best wishes
سلام.
از معدود داستان هات بود که من تونستم ازش سر در بیارم. ویژگی همیشگی داستان هات یعنی پیچیدگی رو نداشت و بسیار ساده بود. در عین حال خیلی خوب تونستی تنهایی رو نشون بدی. ملموس و باورپذیر!
موفق باشی.
سلام. داستانت یه چیزی بینِ خوب و متوسط بود، اما مطمئنم انتظار داری نقد بشه.
اولین چیزی که توجه من رو جلب کرد، این بود که به طرز افراطی خواستی یک زندگیِ پوچ رو به تصویر بکشی. پوچ بودن زندگی، برای همه ی ما به قدری واضح و ملموس هست که همون چهار پاراگراف اول برای اون مضمون کافی می نمود. در ادامه، روند داستان کاملاً قابل پیش بینی هست، هرچند پیش رَویِ خاصی مدّ نظر نیست.
نکته ی بعدی اینه که، درسته که ادبیات، به موازات زندگی، به سوی پوچی، بی مضمونی، بی هدفی، نیهیلیستی و تنهایی در حرکت بوده و به اعتقاد بعضی ها هنوز هم چنین روندی داره؛ اما به عنوان خالق ادبیات، نباید تسلیمِ جریان ادبی بشی، بلکه باید جریان ادبی رو از نظرگاه خودت شرح بدی. احساس می کنم هدفت فقط نشون دادن جریان پوچ- محور زندگی بوده، و به سادگی تسلیمِ اون شدی، ولی کمتر سعی کردی اونچه واقعاً وجود داره رو، از یه بُعدِ تازه، از دیدِ خودت به عنوان نویسنده به مخاطب نشون بدی.
در مورد ساختار نوشته ات، باید بگم شروع خوب و محکمی داشتی؛ انتظار می رفت در ادامه به اطلاعات قوی تری متوسل بشی. ولی از اونجایی که خیلی رئال کار کردی و واقعیت های نا- بزرگِ زندگی متوسل شدی، تأثیرِ اثر کاهش پیدا کرد. شخصاً چون همیشه از جملات وصفیِ کوتاه خوشم میاد، از حرکت سریعی که روندِ داستان داشت لذت بردم، هرچند جریان داستان اونقدر قوی نبود که من رو با خودش همراه کنه؛ همزادپنداری با اون شخصیت، خیلی ممکن نیست. شاید اگه کمتر به بزرگنمایی و زیر ذرّه بین بردنِ اون شخصیت می پرداختی و گزارش وار عمل می کردی، کاراکتری داشتی که بیشتر از اینها باورپذیر میشد.
در آخر باید بگم، از ایده ای که مطرح کردی خوشم اومد. مشخصاً به کلیاتِ کار خوب فکر کردی، ولی در آینده با حوصله بیشتری بنویس.
شاد باشی و در یاد