Santa Claus

And then It was Us...

Santa Claus

And then It was Us...

ما

"ما"

 یکی از اون بالا پرتش کرد و اون هم غلت خورد و غلت خورد و غلت خورد...

هنوز نریسیده به زمین همه به سمتش حمله ور شدن. اول سفیده که از همه بهش نزدیک تر بود چنان دویید سمت جایی که پیش بینی می کرد می افته  که قبل از رسیدنش به زمین زیرش منتظر خوردنش بود.

قهوه ای با یه حمله به سفید، سفید رو پرتش کرد اون طرف. اما پیروزیش چندان دوام نداشت، چون با دیدن قرمز وحشی که داشت با سرعت می دوید سمتش پا به فرار گذاشت!

تالاپ  افتاد تو قفس و جهید و از قضا پرت شد زیر پای سفید...

سفید رفت سمتش. اما قبل از فرار از دست قهوه ای و قرمز وحشی فقط وقت داشت که یک بوی هل هلکی بکشه! البته، همونقدر هم کافی بود تا بفهمه چیزی نیست که دوستش داشته باشه! پس بلا فاصله بعد از فرار رفت یک گوشه و کز کرد.

قرمز و قهوه ای رسیدن بهش، اما وقت بو کشیدن نداشتن! قهوه ای پاش رو خیلی بیشتر از گلیمش دراز کرده بود و قرمز واسه دفاع از قلمرو حمله رو شروع کرد...

چقدر وحشین! صدای پسر خاله بود.

گرسنشونه خوب تفلیا! من گفتم.

چرا بیشتر بهشون غذا نمی دن؟ همسرم پرسید.

چقدر وحشی ایم؟گرسنشونه خوب تفلیا! چرا بیشتر بهشون غذا نمی دیم؟ پسر کوچولوی دو سالم متفکرانه تکرار کرد!

نفهمیدم اشتباه شنیده بود و فعلها رو اینجوری صرف کرد یا اینکه از قصد گفت یا اینکه هنوز اینقدر پاکه که همه رو با خودش یکی میدونه! اما موهای تنم سیخ شدن!

صاحبشون اومد! رو کردم بهش و گفتم: "ننه، چرا اینقدر کم بهشون غذا می دی که اینجوری سرش بجنگن؟ خدا رو خوش نمی آد حیوونا بخاطریک تیکه غذا خودشون رو اینجوری زخم و ذیلی کنن!"

بهم یه لبخند زد و گفت: "نه ننه! اینا ذاتشون اینه! یک ساعت نمی شه که غذا خوردن! هنوزم تو ظرفشون کلی غذا مونده! این واسه اون خاکستریس که اونجا کز کرده! اینا که طرب نمی خورن ننه! انداختمش تو که خاکستریه به عنوان دارو بخوره تا خوب شه!"

روم رو کردم سمت خروس ها. دعواشون تمام شده بود! قهوه ای با سرو صورت زخمی رفت یه گوشه کز کرد قرمز برنده با افتخار اومد سمت طربش تا با بو کردنش بره و یک گوشه (احتمالا بهترین گوشه مرغ دونی) واسه خودش کز کنه!

خاکستری داشت لنگون لنگون می اومد سمت داروش... بی سر و صدا شروع کرد به خوردنش و بعد لنگون لنگون برگشت سر جاش....

میلاد کامکار