Santa Claus

And then It was Us...

Santa Claus

And then It was Us...

پیرمرد من

تقدیم به همه ی پدرهای دنیا

قبل از شروع این داستان،دلم میخواد یک خاطره واستون تعریف کنم. یک خاطره از یک سوال تو یک کلاس.

سوال این بود: "شما اگر بتونید، روزی چند ساعت با پدرتون صحبت می کنید؟"

هر کس تو جواب این سوال یه چیزی گفت!یکی گفت یک ربع. یکی گفت بیست دقیقه و من هم به دروغ گفتم نیم ساعت. اما چیزی که باعث خنده ی کل کلاس شد، این بود که یکی گفت شش ساعت!

گذشت تا اینکه استاد وقت استراحت داد و رفت بیرون. من که خیلی کنجکاو بودم، برگشتم و به اون پسر که دقیقاً پشتم بود گفتم: "تو چی داری که می خوای شش ساعت با پدرت صحبت کنی؟"

و اون با یه صدای آروم و خنده ی تلخ بهم گفت:"من پدرم فوت شده!"

پیرمرد من

پیر مرد زندگی خوبی نداشت.از وقتی هم که مامان مرده بود،بیشتر شکسته بود. خیلی کم میخورد، خیلی کم از جاش بیرون می اومد و خیلی کم می خندید.

و من، من هرروز آب شدنش رو میدیدم اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم. پیرمردی که اینقدر دوستش داشتم، داشت روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شد و روز به روز بیشتر از دستم می رفت و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

مامان دو سال بود که مرده بود. از اون به بعد واسه جفتمون من غذا میپختم. اما مگه پیرمرد میخورد؟

همش بهونه می گرفت و دستپخت مامان رو می خواست. هنوز باورش نشده بود و همه چی رو گذاشته بود پای یک مسافرت طولانی.حتی همین امروز گفت: "اه،بازم این زن رفت خونه ننش! بازم ما نهار نداریم؟"

دلم واسش سوخت.دلم پر پره یک قطره اشک بود، اما نمیخواستم جلو یکی دیگه بشکنم. به خصوص پیر مرد مهربونم که بعد از رفتن مامان دیگه هیچی ازش باقی نمونده بود تا بشکنه.

جلو خودم رو گرفتم و با یک خنده که تلخیش لبمو خشکوند گفتم: "حالا عیب نداره.اونم گناه داره بنده خدا.زود میاد!" که ای کاش نمیگفتم!

یکهو گل از گلش شکافت. صورت شکستش روشن شد و گفت: "دیدی نمرده؟دیدی نرفته؟دیدی خودت گفتی زود میاد؟"

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. سرم رو بین بازوهام گذاشتم و زاز زار گریه کردم.

وقتی بیدار شدم،بازوهام که صورتم توشون بود خیس خیس اشک بودن. پیر مرد آروم داشت موهام رو نوازش میکرد.صورتش گرم و شاد بود با خنده ای که دلم خیلی واسش لک زده بود. آروم و مهربون گفت: "پاشو،پاشو دخترم که نهارت سرد شد!"

یه حس عجیی داشتم.آروم رفتم سمت میز و اونم اومد پهلوم نشست. بعد یکهو با گریه پرسید: "دیگه نمیاد، نه؟"

نمیدونستم چی بگم.نمیدونستم چی حس کنم. فقط داغی اشکام بود که صورتم رو میسوزوند. اما باب ساکت موند.

دلم واسش تنگ شد...با خودم گفتم: "اگه بره چی؟"           رفتم سمتش. دستای گرمش رو بوسیدم، بغلش کردم، صورتش رو بوسیدمو...بعد آروم شد.

نگاهش کردم...

آروم موند...

ترسیدم. گریم امونم نمیداد.آروم مونده بود...آروم رفته بود...

از سری داستان های یک زنده ی در حال تجزیه

سانتا

نظرات 4 + ارسال نظر
behnam دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:39

kheyli bahal bod , bekhosos oon dastan kotah avali , damet garm:))

سارا دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:30

حق با بهنام میباشد. البته باید اضافه کنم وقتی خوندمش ناراحت هم شدم. اما مرسی از یاداوریت

دارایی چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:37

حق داشت باور نکنه....

همین باورنکردن باعث میشه آدم درعین زنده بودن کم کم پژمرده و تجزیه بشه...

اصلا چرا تجزیه؟ چرا کم کم؟

همون ی شوک کار خودشو میکنه و آدمو میکشه...

فقط زجرآور اینجاست که تو مردی ولی مجبوری که بین زنده ها باشی...پس کسی نیست که دردتو بفهمه.

Hamid شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 20:32

Hey bro...
Tasty...
!!!Beautiful, harrowing life of a lover
ANYWAY,
""He was so old"" :-))





برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد